گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت 21

حکایت 21

حکایت می کنند، روزی مردم آزاری، سنگی بر سر درویشی صالح و پاکدامن زد. درویش، درآن هنگام کاری از دستش ساخته نبود زیرا آن مرد از افراد سپاه سلطان بود و همه از او می ترسیدند. درویش، سنگ را برداشت و منتظر فرصت مناسب نشست. از قضا، روزی شاه از آن مرد سپاهی به خشم آمد و دستور داد او را در چاه بیندازند. درویش، سنگ را برداشت و بر سر چاه رفت و آن را بر سر او زد. مرد پرسید ، تو کیستی و چرا این سنگ را بر سر من زدی؟ درویش گفت، من فلان کس هستم و این سنگ همان سنگی است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. مرد پرسید، پس تا حالا کجا بودی؟ درویش پاسخ داد، تا امروز از جاه و مقامت می ترسیدم. اکنون که تو را در چاه دیدم، فرصت را غنیمت شمردم تا کارت را تلافی کنم.

هرکه با فولاد بازو، پنجه کرد         ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار             پس به کام دوستان مغزش برآر

حکایت 20

حکایت 20

حکایت می کنند که وزیری نادان، برای پُر کردن خزانۀ سلطان، دست تعدّی به اموال مردم دراز کرد و آنقدر مالیات از آنان گرفت که مردم، خانه خراب شدند.

( کسی که ستمکاری را یاری کند، خداوند، همان ستمکار را بر وی چیره خواهد کرد تا با رنج و مشقت او را از بین ببرد. آه مظلومان کاری می کند که آتش با اسفند نمی کند. می گویند سلطان همۀ حیوانات شیر است و بی ارزشترین آنان خر. اما خر باربر، از شیر که مردم را می درد بهتر است.)

مسکین خر اگر چه بی تمیز است         چون بار همی برد عزیز است

گاوان و خران بار بردار                    به ز آدمیان مردم آزار

برگردیم به داستان وزیر نادان. شاه ازرفتار ناپسند وزیر با مردم آگاهی یافت و دستور داد که او را شکنجه کنند و بکشند.

( تا مردم راضی نباشند، رضایت شاه تأمین نمی شود. اگر می خواهی مورد عفو خدا قرار بگیری، با بندگان خدا خوشرفتاری کن.)

می گویند، در همان حالت ضعف و ناتوانی وزیر، یکی از ستمدیدگان بر او گذر کرد و گفت، هرکس به مقام و قدرت رسید نباید اموال مردم را به زور بگیرد. استخوان درشت را می توان فرو برد ولی وقتی وارد معده شد شکم را می درد.

نماند ستمکار بد روزگار            بماند بر او لعنت پایدار

حکایت 19

حکایت 19

حکایت می کنند که روزی انوشیروان عادل به شکار رفته بود. در شکارگاه صیدی را کباب کردند تا بخورند. نمک نداشتند. یکی از غلامان به روستا رفت تا نمک بخرد. انوشیروان گفت، نمک را به قیمت بخر تا رسم بدی را در این روستا، بنیان نگذاری.

اطرافیان پرسیدند، که از این مقدار اندک، چه نقصی پدید خواهد آمد؟

انوشیروان پاسخ داد، بنیاد ظلم در جهان از نخست بسیار اندک بود. هر کس آمد به آن مقداری افزود تا بدین پایه که امروز می بینید رسید.

(اگر شاه از باغ رعیت، یک سیب بخورد، غلامان او درختهای باغ را ریشه کن خواهند کرد. یا اگر سلطان از روی بی عدالتی پنج عدد تخم مرغ از زیر دستانش بگیرد، لشکریانش هزار مرغ را به سیخ می زنند و می خورند.)

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی                برآورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد          زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ