گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت 18

حکایت 18

شاهزاده ای ثروت زیادی از پدر به ارث بُرد. بخشندگی آغاز کرد و مال زیادی را به دامان سپاهیان و رعیت ریخت.

( هنگامی که از کنار دکان عطار می گذری بوی عود به مشامت نمی رسد. پس آن را بر روی آتش بگذار تا از بوی خوشش لذت ببری.)

بزرگی بایدت بخشندگی کن          که دانه تا نیفشانی نروید

یکی ازمشاوران بی تدبیر وی، پند و اندرز آغاز کرد که، شاهان پیشین این همه مال و ثروت را با تلاش و سعی فراوان اندوخته اند. از این بذل و بخشش ها دست بردار که روزهای سختی در پیش است و دشمنان زیادی در پس. هشیار باش که هنگام نیاز، دچارتنگدستی نشوی.

( اگر گنجی را در میان مردم تقسیم کنی به هر کد خدا یکدانه برنج می رسد. چرا از هرکدام به اندازۀ یک جو نقره نمی گیری تا بتوانی هر روز گنجی را فراهم کنی؟)

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش         رسد هر کد خدائی را برنجی

چرا نستانی از هریک جوی سیم         که گرد آید تورا هر روز گنجی

سلطان از سخنان او به خشم آمد و فرمان داد او را گوشمالی کنند. آنگاه گفت: خداوند پادشاهی این سرزمین را به من داده است تا بخورم و ببخشم، نه اینکه نگهبان گنجهای گذشتگان باشم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت           نوشیروان نمُرد که نام نکو گذاشت

 

 

حکایت 17

حکایت 17

چند درویش که ظاهری آراسته داشتند با من همنشین بودند. یکی از بزرگان که نسبت به آنان ارادتی داشت، برای این جماعت، حقوق و مقرری تعیین کرده بود تا اینکه روزی یکی از درویشان حرکتی انجام داد که مناسب شأن آنان نبود. آن شخص نسبت به آنان بدگمان شد و دستور داد حقوقشان را قطع کردند. من تصمیم گرفتم تا در این مورد وساطت کنم تا به هر نحوی شده دوباره مقرری آنان را بپردازند. به همین خاطر، به منزل آن شخص رفتم. در بان از ورود من ممانعت کرد و مرا آزار و اذیت نمود.

سگ و دربان چو یافتند غریب            این گریبانش گیرد آن دامن

تا اینکه نزدیکانش از ماجرا با خبر شدند و مرا با عزت و احترام نزد وی بردند و در صدر مجلس نشاندند. من با فرو تنی درجای پایین تری نشستم و گفتم بگذارید در صف خدمتکاران بنشینم چون در این مجلس جزو زیر دستان هستم.

گفت، این چه سخنی است. تو بر چشم ما جا داری.

گر بر سر و چشم ما نشینی           بارت بکشم که نازنینی

به هر حال نشستم و از هر دری سخن گفتیم تا نوبت به مسئلۀ بی مهری به آن دوستان رسید. پرسیدم از این دوستان چه خلافی دیدید که نعمت خود را از آنان دریغ نمودید؟

چه جرم دید خداوند سابق الانعام           که بنده در نظر خویش خوار می دارد

خدای راست مسلم بزرگواری و حکم       که جرم بیند و نان برقرار می دارد

حاکم، سخنانم را پسندید و دستور داد، مقرری را چون گذشته بپردازند و آنچه را هم پرداخت نشده باز پس دهند.

من هم تشکر کردم و شرط احترام به جای آوردم ودر پایان گفتم:

 چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید          روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ

تو را تحمل امثال ما بباید کرد             که هیچکس نزند بر درخت بی بر سنگ

حکایت 16

  حکایت 16 

 

یکی از دوستان از دست روزگار، به من شکایت کرد و گفت، مُزدم کم است و عیالم بسیار. دخلم کفاف خرجم را نمی دهد و بیش از این طاقت رنج و سختی را ندارم. گاهی با خود می گویم به سرزمین دیگری بروم تا کسی از اوضاع و احوالم با خبر نشود ولی از سرزنش دشمنان نگرانم که مبادا این تلاش مرا برای رفاه خانواده به بی غیرتی تعبیر کنند.

مبین آن بی حمیت را که هرگز                     نخواهد دید روی نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را                     زن و فرزند بگذارد به سختی

همانطور که میدانی من از حسابداری چیزهائی بلدم. اگربه خاطر احترامی که نزد بزرگان داری بتوانی شغلی در دیوان برایم پیدا کنی همۀ عمر مرا مدیون خود خواهی کرد.

گفتم ای برادر خدمت پادشاهان دو رو دارد، امید به دست آوردن نان و ترس ازدست دادن جان. پس عاقلانه نیست که با این امید خود را درآن گرداب بیندازی.

کس  نیاید  به خانۀ  درویش                   که  خراج زمین  و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضی شو            یا  جگربند  پیش زاغ  بنِه

گفت، این سخنان باب طبع من نیست چون درخواستم اجابت نمی شود. مگر نشنیده ای که می گویند، هرکس خیانت کند موقع حساب پس دادن دستش می لرزد؟

راستی موجب رضای خداست          کس ندیدم که گم شد از ره راست

حکما گفته اند، چهار کس از چهار کس به شدت می ترسند: راهزن ازپادشاه، دزد از پاسبان، بدکارازسخن چین و روسپی از داروغه. " آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ "

گفتم، حکایت تو مانند داستان آن روباه است که اورا دیدند لنگ لنگان می گریخت. از او پرسیدند سبب چیست که اینگونه وحشت زده می گریزی؟ گفت شنیده ام که شترها را به بیگاری می برند. بدو گفتند، ای ابله، شتر با تو چه شباهتی دارد؟ گفت ساکت شوید که اگر حسودان بگویند این شتراست و گرفتارشوم، کسی به فکررهائی من نخواهد بود و تا بخواهم ثابت کنم که شترنیستم زیر بار جان داده ام.

تو مردی فاضل، متدیّن و امین هستی. دشمنان درکمین اند و مدعیان جاه و مقام، منتظر فرصت. حال اگرزمانی نزد شاه از تو بدگوئی کنند و مورد بازخواست قرارگیری، چگونه می خواهی بی گناهی خودت را ثابت کنی؟ به صلاح است که با این وضع بسازی و دست از ریاست بشویی.

به دریا در، منافع بی شماراست             وگرخواهی، سلامت برکناراست

او ازسخنان من به شدت رنجید و چهره اش را درهم کشید وبا عصبانیت گفت، این چه عقل و منطق نادرستی است که توداری؟ دوست باید درهنگام سختی به یاری دوستش بشتابد وگرنه، درهنگام رفاه، دشمنان هم خود را دوست جلوه می دهند.

دوست مشمار آن که درنعمت زند                لاف یاری و برادرخواندگی

دوست آن باشد که گیرد دست دوست            درپریشان حالی و درماندگی  

دیدم که از حرفهایم عصبانی می شود وازگفته هایم می رنجد. من هم به نزد رئیس دیوان محاسبات که دوستی دیرینه با من داشت رفتم و شرح حالش را گفتم. تا اورا برای کاری جزئی استخدام کردند. پس از مدتی که لیاقت و شایستگی او را دیدند شغل مهمتری به او دادند و به جائی رسید که از معتمدان پادشاه شد و مقام و منزلت والائی به دست آورد. من هم از این موضوع بسیار خوشحال شدم و گفتم:

منشین ترش ازاین گردش ایام که صبر        گرچه تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

برحسب اتفاق من با گروهی به حجاز رفتم. چون از زیارت مکه باز گشتم او را دیدم که با ظاهری پریشان ولباسهای  ژنده به پیشباز من آمده است. بلافاصله متوجه شدم که اورا اخراج کرده اند زیرا دوستانی که در دیوان کارمی کنند زمانی به دیدار دوستان و نزدیکان خود می روند که ازکار معزول شده باشند.

دربزرگی و گیر ودارعمل             زآشنایان فراغتی دارم

روزبیچارگی و درویشی               درد دل پیش دوستان آرم

گفتم، چرا به این روز افتاده ای؟ پاسخ داد، همانگونه که گفتی، عده ای ازدرباریان به مقام و منزلت من حسد بردند و به من تهمت خیانت زدند. امیر دراین باره تحقیقی نکرد. دوستان صمیمی و یکرنگ هم سکوت اختیار کردند و حق دوستی را نادیده گرفتند. خلاصه به عقوبت سختی دچارشدم وبه زندان افتادم. تا اینکه به میمنت ورود حجاج و سلامتی آنان، هفتۀ پیش از زندان آزاد شدم.

گفتم، درآن هنگام، پند مرا نپذیرفتی که گفتم، خدمت پادشاهان مانند سفر دریاست. یا به گنج می رسی یا اسیر دیو می شوی. دیگر مصلحت ندیدم که بیش ازاین اورا سرزنش کنم و نمک برزخمهایش بپاشم. پس به این دو بیت اکتفا کردم:

ندانستی که بینی بند برپای          چودرگوشت نیامد پند مردم

دگر ره گرنداری طاقت نیش       مکن انگشت در سوراخ گژدم