گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت 19

حکایت 19

حکایت می کنند که روزی انوشیروان عادل به شکار رفته بود. در شکارگاه صیدی را کباب کردند تا بخورند. نمک نداشتند. یکی از غلامان به روستا رفت تا نمک بخرد. انوشیروان گفت، نمک را به قیمت بخر تا رسم بدی را در این روستا، بنیان نگذاری.

اطرافیان پرسیدند، که از این مقدار اندک، چه نقصی پدید خواهد آمد؟

انوشیروان پاسخ داد، بنیاد ظلم در جهان از نخست بسیار اندک بود. هر کس آمد به آن مقداری افزود تا بدین پایه که امروز می بینید رسید.

(اگر شاه از باغ رعیت، یک سیب بخورد، غلامان او درختهای باغ را ریشه کن خواهند کرد. یا اگر سلطان از روی بی عدالتی پنج عدد تخم مرغ از زیر دستانش بگیرد، لشکریانش هزار مرغ را به سیخ می زنند و می خورند.)

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی                برآورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد          زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ

حکایت 18

حکایت 18

شاهزاده ای ثروت زیادی از پدر به ارث بُرد. بخشندگی آغاز کرد و مال زیادی را به دامان سپاهیان و رعیت ریخت.

( هنگامی که از کنار دکان عطار می گذری بوی عود به مشامت نمی رسد. پس آن را بر روی آتش بگذار تا از بوی خوشش لذت ببری.)

بزرگی بایدت بخشندگی کن          که دانه تا نیفشانی نروید

یکی ازمشاوران بی تدبیر وی، پند و اندرز آغاز کرد که، شاهان پیشین این همه مال و ثروت را با تلاش و سعی فراوان اندوخته اند. از این بذل و بخشش ها دست بردار که روزهای سختی در پیش است و دشمنان زیادی در پس. هشیار باش که هنگام نیاز، دچارتنگدستی نشوی.

( اگر گنجی را در میان مردم تقسیم کنی به هر کد خدا یکدانه برنج می رسد. چرا از هرکدام به اندازۀ یک جو نقره نمی گیری تا بتوانی هر روز گنجی را فراهم کنی؟)

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش         رسد هر کد خدائی را برنجی

چرا نستانی از هریک جوی سیم         که گرد آید تورا هر روز گنجی

سلطان از سخنان او به خشم آمد و فرمان داد او را گوشمالی کنند. آنگاه گفت: خداوند پادشاهی این سرزمین را به من داده است تا بخورم و ببخشم، نه اینکه نگهبان گنجهای گذشتگان باشم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت           نوشیروان نمُرد که نام نکو گذاشت

 

 

حکایت 17

حکایت 17

چند درویش که ظاهری آراسته داشتند با من همنشین بودند. یکی از بزرگان که نسبت به آنان ارادتی داشت، برای این جماعت، حقوق و مقرری تعیین کرده بود تا اینکه روزی یکی از درویشان حرکتی انجام داد که مناسب شأن آنان نبود. آن شخص نسبت به آنان بدگمان شد و دستور داد حقوقشان را قطع کردند. من تصمیم گرفتم تا در این مورد وساطت کنم تا به هر نحوی شده دوباره مقرری آنان را بپردازند. به همین خاطر، به منزل آن شخص رفتم. در بان از ورود من ممانعت کرد و مرا آزار و اذیت نمود.

سگ و دربان چو یافتند غریب            این گریبانش گیرد آن دامن

تا اینکه نزدیکانش از ماجرا با خبر شدند و مرا با عزت و احترام نزد وی بردند و در صدر مجلس نشاندند. من با فرو تنی درجای پایین تری نشستم و گفتم بگذارید در صف خدمتکاران بنشینم چون در این مجلس جزو زیر دستان هستم.

گفت، این چه سخنی است. تو بر چشم ما جا داری.

گر بر سر و چشم ما نشینی           بارت بکشم که نازنینی

به هر حال نشستم و از هر دری سخن گفتیم تا نوبت به مسئلۀ بی مهری به آن دوستان رسید. پرسیدم از این دوستان چه خلافی دیدید که نعمت خود را از آنان دریغ نمودید؟

چه جرم دید خداوند سابق الانعام           که بنده در نظر خویش خوار می دارد

خدای راست مسلم بزرگواری و حکم       که جرم بیند و نان برقرار می دارد

حاکم، سخنانم را پسندید و دستور داد، مقرری را چون گذشته بپردازند و آنچه را هم پرداخت نشده باز پس دهند.

من هم تشکر کردم و شرط احترام به جای آوردم ودر پایان گفتم:

 چو کعبه قبلۀ حاجت شد از دیار بعید          روند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ

تو را تحمل امثال ما بباید کرد             که هیچکس نزند بر درخت بی بر سنگ