گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت 22

حکایت 22

----------------- 

پادشاهی به بیماری سختی مبتلا شد. گروهی از پزشکان یونان گفتند، که این درد هیچ داروئی به جز زهرۀ انسان ندارد که باید دارای فلان ویژگی ها باشد. شاه دستور داد که به دنبال فردی با آن مشخصات بگردند و به نزد او بیاورند. در نهایت، پسر دهقانی را یافتند که دارای آن ویژگیها بود. پدر و مادرش را خواستند و آنان را با پول راضی کردند که به کشتن فرزندشان رضایت دهند. قاضی هم حکم داد که اگرخون کسی به خاطر سلامتی پادشاه ریخته شود مانعی ندارد. جلاد پیش رفت تا سر پسر را از تن جدا کند. در این حال، پسر سر به سوی آسمان کرد و خندید. سلطان از این کار او متعجب شد و پرسید، حالا چه وقت خندیدن است؟

پسر گفت،پدر و مادر کسانی هستند که ناز فرزندشان را می خرند و قاضی کسی است که مردم از ظلم و جور به او شکایت می برند و شاه هم فریاد رس مردم است. اکنون پدر و مادرم برای مال دنیا مرا به جلاد سپردند و قاضی هم فرمان کُشتنم را صادر کرد و شاه هم زنده ماندن خود را در گرو کُشتن من می بیند. حال، به جز خدا باید به چه کسی پناه ببرم.

شاه از این سخن به شدت غمگین شد و گریست. آنگاه گفت، همان بهتر که من بمیرم ولی جان بیگناهی را نگیرم. پسر را به نزد خود خواند، سر و چشمش را بوسید و به او مال فراوان بخشید. نقل کرده اند که هنوز بیش از هفته ای نگذشته بود که او نیز بهبود یافت.

( هنوز آن یک بیت شعررا به خاطر دارم که روزی فیل بانی درکنار رود نیل برایم نقل کرد. او می گفت، حال یک مورچه در زیر پای تو، مانند حال تو در زیر پای فیل است.)

همچنان در فکر آن بیتم که گفت          پیلبانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر ندانی حال مور             همچو حال توست زیر پای پیل

حکایت 21

حکایت 21

حکایت می کنند، روزی مردم آزاری، سنگی بر سر درویشی صالح و پاکدامن زد. درویش، درآن هنگام کاری از دستش ساخته نبود زیرا آن مرد از افراد سپاه سلطان بود و همه از او می ترسیدند. درویش، سنگ را برداشت و منتظر فرصت مناسب نشست. از قضا، روزی شاه از آن مرد سپاهی به خشم آمد و دستور داد او را در چاه بیندازند. درویش، سنگ را برداشت و بر سر چاه رفت و آن را بر سر او زد. مرد پرسید ، تو کیستی و چرا این سنگ را بر سر من زدی؟ درویش گفت، من فلان کس هستم و این سنگ همان سنگی است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. مرد پرسید، پس تا حالا کجا بودی؟ درویش پاسخ داد، تا امروز از جاه و مقامت می ترسیدم. اکنون که تو را در چاه دیدم، فرصت را غنیمت شمردم تا کارت را تلافی کنم.

هرکه با فولاد بازو، پنجه کرد         ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار             پس به کام دوستان مغزش برآر

حکایت 20

حکایت 20

حکایت می کنند که وزیری نادان، برای پُر کردن خزانۀ سلطان، دست تعدّی به اموال مردم دراز کرد و آنقدر مالیات از آنان گرفت که مردم، خانه خراب شدند.

( کسی که ستمکاری را یاری کند، خداوند، همان ستمکار را بر وی چیره خواهد کرد تا با رنج و مشقت او را از بین ببرد. آه مظلومان کاری می کند که آتش با اسفند نمی کند. می گویند سلطان همۀ حیوانات شیر است و بی ارزشترین آنان خر. اما خر باربر، از شیر که مردم را می درد بهتر است.)

مسکین خر اگر چه بی تمیز است         چون بار همی برد عزیز است

گاوان و خران بار بردار                    به ز آدمیان مردم آزار

برگردیم به داستان وزیر نادان. شاه ازرفتار ناپسند وزیر با مردم آگاهی یافت و دستور داد که او را شکنجه کنند و بکشند.

( تا مردم راضی نباشند، رضایت شاه تأمین نمی شود. اگر می خواهی مورد عفو خدا قرار بگیری، با بندگان خدا خوشرفتاری کن.)

می گویند، در همان حالت ضعف و ناتوانی وزیر، یکی از ستمدیدگان بر او گذر کرد و گفت، هرکس به مقام و قدرت رسید نباید اموال مردم را به زور بگیرد. استخوان درشت را می توان فرو برد ولی وقتی وارد معده شد شکم را می درد.

نماند ستمکار بد روزگار            بماند بر او لعنت پایدار