گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت 28

 

حکایت 28

درویشی زاهد، درگوشۀ صحرائی گوشه نشینی اختیار کرده بود. بر حسب اتفاق پادشاهی از آنجا گذشت. از آنجا که درویشان پروردۀ مکتب قناعت اند، سرش را بلند نکرد. شاه هم از آنجا که شکوه و هیبت شاهان ایجاب می کند از حرکت درویش رنجید و گفت، " درویشها مشتی حیوانند و از انسانیت بوئی نبرده اند.

وزیر رو به درویش کرد و گفت، " ای جوانمرد، هنگام عبور شاهنشاه روی زمین از کنار تو، چرا به وی اعتنا نکردی و احترامی نگذاشتی؟ "

درویش پاسخ داد که به شاه بگو از کسی توقع احترام داشته باشد که از او چیزی خواسته باشد. او باید بداند که شاه برای نگهبانی از مردم و منافع آنان به این کار گمارده شده است نه مردم   برای اطاعت از او.

( شاه نگهبان مردم فقیر است، اگرچه نعمت در سایه دولت او به دست می آید. گوسفند برای چوپان خلق نشده بلکه این چوپان است که برای حفظ منافع خودش از گوسفندان نگهداری می کند.)

پادشه  پاسبانِ  درویش است        گرچه نعمت به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست       بلکه چوپان برای خدمت اوست

 

شاه دید که درویش بسیار محکم و قاطع است. گفت از من چیزی بخواه.

گفت، این که دیگر مزاحم من نشوی.

شاه گفت، مرا نصیحتی کن.

گفت، امروز که نعمت در دست توست قدر آن را بدان و به زیر دستان کمک کن که این نعمت و قدرت برای کسی تا ابد نمی ماند و همچنان دست به دست خواهد گشت

دریاب کنون که نعمتت هست به دست        کاین نعمت و ملک می رود دست به دست

حکایت 27

حکایت 27

----------------------------------------------------------------------------

یکی در کُشتی گرفتن مهارت بسیار داشت و سیصد و شصت فنّ با ارزش از کُشتی می دانست و هر روز با یکی از آن فنون کُشتی می گرفت. به یکی از شاگردان مورد علاقه اش سیصد و پنجاه و نه فن را آموخت و در آموختن فنّ آخر تأخیر می کرد و هر بار بهانه ای می آورد. پسر در قدرت و نیرو، سرآمد زمان خود شد و کسی توان مبارزه با او را نداشت. تا جائی که نزد شاه رفت و ادعا کرد که استاد هیچگونه برتری به من ندارد. فقط از نظر سن و زحماتی که برای من کشیده مورد احترام است وگرنه، من از نظر قدرت ازاو برترم.

این ادعا به نظر شاه بعید آمد و دستور داد تا با هم کشتی بگیرند. مکان وسیعی را برای مسابقه آماده کردند و سران دولت، بزرگان مملکت ، پهلوانان و مردم از تمام نقاط جمع شدند. پسر مانند فیل مست وارد میدان شد با هیبتی که کوه را با یک ضربه از جا می کَند. استاد متوجه شد که جوان از نظر زور و بازو از او قوی تر است. با آن فنّ ناشناخته به جنگ او رفت. جوان دفاع آن را نمی دانست و اسیر دست استاد شد. استاد هم او را به بالای سر برد و به زمین کوبید. فریاد شادی از مردم برخاست.

شاه دستور داد به استاد هدیه و پاداش فراوان دادند و جوان را سرزنش و نکوهش نمود و گفت: (با استادت مبارزه کردی و نتوانستی ادعایت را ثابت کنی.)

هر آن کهتر که با مهتر ستیزد         چنان افتد که هرگز بر نخیزد

جوان گفت، او با نیرو بر من پیروز نشد بلکه از کُشتی فنّی می دانست که از آموختن آن به من دریغ می کرد و امروز با همان فن برمن پیروز شد.

استاد گفت، آن فن را برای چنین روزی گذاشته بودم که دانایان گفته اند( به دوست آنقدرقدرت نده که اگر دشمن شد بر تو چیره شود.)

یا وفا  خود نبود  در عالم           یا مگر کس دراین زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیرازمن         که  مرا عاقبت  نشانه  نکرد    

 

 

  

حکایت 26

حکایت 26

حکایت می کنند که ستمکاری، هیزم فقرا را ارزان میخرید و به ثروتمندان با قیمت گزاف و کم ،  می فروخت. صاحبدلی به او برخورد کرد و گفت:

( تومانند مار، هر کس را که می بینی میزنی و مانند جغد هرجا که لانه کنی آنجا را ویران می کنی.)

زورت ار پیش می رود با ما      با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین      تا دعائی بر آسمان نرود

ظالم، ازاین سخن رنجید و آن را جدی نگرفت تا شبی،جرقۀ  آتش از آشپزخانه، به انبار هیزمش افتاد و تمام دارائیش را سوخت و از بستر نرم، به خاکستر گرم نشست. اتفاقاً همان شخص اورا دید که به دوستانش می گوید: نمی دانم این آتش از کجا در زندگی من افتاد. گفتش، ازآه دل مظلومان.

حذر کن ز دود درونهای ریش         که ریش درون عاقبت سرکند

به هم بر مکن تا توانی  دلی            که آهی جهانی به هم بر کند