گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت 16

  حکایت 16 

 

یکی از دوستان از دست روزگار، به من شکایت کرد و گفت، مُزدم کم است و عیالم بسیار. دخلم کفاف خرجم را نمی دهد و بیش از این طاقت رنج و سختی را ندارم. گاهی با خود می گویم به سرزمین دیگری بروم تا کسی از اوضاع و احوالم با خبر نشود ولی از سرزنش دشمنان نگرانم که مبادا این تلاش مرا برای رفاه خانواده به بی غیرتی تعبیر کنند.

مبین آن بی حمیت را که هرگز                     نخواهد دید روی نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را                     زن و فرزند بگذارد به سختی

همانطور که میدانی من از حسابداری چیزهائی بلدم. اگربه خاطر احترامی که نزد بزرگان داری بتوانی شغلی در دیوان برایم پیدا کنی همۀ عمر مرا مدیون خود خواهی کرد.

گفتم ای برادر خدمت پادشاهان دو رو دارد، امید به دست آوردن نان و ترس ازدست دادن جان. پس عاقلانه نیست که با این امید خود را درآن گرداب بیندازی.

کس  نیاید  به خانۀ  درویش                   که  خراج زمین  و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضی شو            یا  جگربند  پیش زاغ  بنِه

گفت، این سخنان باب طبع من نیست چون درخواستم اجابت نمی شود. مگر نشنیده ای که می گویند، هرکس خیانت کند موقع حساب پس دادن دستش می لرزد؟

راستی موجب رضای خداست          کس ندیدم که گم شد از ره راست

حکما گفته اند، چهار کس از چهار کس به شدت می ترسند: راهزن ازپادشاه، دزد از پاسبان، بدکارازسخن چین و روسپی از داروغه. " آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ "

گفتم، حکایت تو مانند داستان آن روباه است که اورا دیدند لنگ لنگان می گریخت. از او پرسیدند سبب چیست که اینگونه وحشت زده می گریزی؟ گفت شنیده ام که شترها را به بیگاری می برند. بدو گفتند، ای ابله، شتر با تو چه شباهتی دارد؟ گفت ساکت شوید که اگر حسودان بگویند این شتراست و گرفتارشوم، کسی به فکررهائی من نخواهد بود و تا بخواهم ثابت کنم که شترنیستم زیر بار جان داده ام.

تو مردی فاضل، متدیّن و امین هستی. دشمنان درکمین اند و مدعیان جاه و مقام، منتظر فرصت. حال اگرزمانی نزد شاه از تو بدگوئی کنند و مورد بازخواست قرارگیری، چگونه می خواهی بی گناهی خودت را ثابت کنی؟ به صلاح است که با این وضع بسازی و دست از ریاست بشویی.

به دریا در، منافع بی شماراست             وگرخواهی، سلامت برکناراست

او ازسخنان من به شدت رنجید و چهره اش را درهم کشید وبا عصبانیت گفت، این چه عقل و منطق نادرستی است که توداری؟ دوست باید درهنگام سختی به یاری دوستش بشتابد وگرنه، درهنگام رفاه، دشمنان هم خود را دوست جلوه می دهند.

دوست مشمار آن که درنعمت زند                لاف یاری و برادرخواندگی

دوست آن باشد که گیرد دست دوست            درپریشان حالی و درماندگی  

دیدم که از حرفهایم عصبانی می شود وازگفته هایم می رنجد. من هم به نزد رئیس دیوان محاسبات که دوستی دیرینه با من داشت رفتم و شرح حالش را گفتم. تا اورا برای کاری جزئی استخدام کردند. پس از مدتی که لیاقت و شایستگی او را دیدند شغل مهمتری به او دادند و به جائی رسید که از معتمدان پادشاه شد و مقام و منزلت والائی به دست آورد. من هم از این موضوع بسیار خوشحال شدم و گفتم:

منشین ترش ازاین گردش ایام که صبر        گرچه تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

برحسب اتفاق من با گروهی به حجاز رفتم. چون از زیارت مکه باز گشتم او را دیدم که با ظاهری پریشان ولباسهای  ژنده به پیشباز من آمده است. بلافاصله متوجه شدم که اورا اخراج کرده اند زیرا دوستانی که در دیوان کارمی کنند زمانی به دیدار دوستان و نزدیکان خود می روند که ازکار معزول شده باشند.

دربزرگی و گیر ودارعمل             زآشنایان فراغتی دارم

روزبیچارگی و درویشی               درد دل پیش دوستان آرم

گفتم، چرا به این روز افتاده ای؟ پاسخ داد، همانگونه که گفتی، عده ای ازدرباریان به مقام و منزلت من حسد بردند و به من تهمت خیانت زدند. امیر دراین باره تحقیقی نکرد. دوستان صمیمی و یکرنگ هم سکوت اختیار کردند و حق دوستی را نادیده گرفتند. خلاصه به عقوبت سختی دچارشدم وبه زندان افتادم. تا اینکه به میمنت ورود حجاج و سلامتی آنان، هفتۀ پیش از زندان آزاد شدم.

گفتم، درآن هنگام، پند مرا نپذیرفتی که گفتم، خدمت پادشاهان مانند سفر دریاست. یا به گنج می رسی یا اسیر دیو می شوی. دیگر مصلحت ندیدم که بیش ازاین اورا سرزنش کنم و نمک برزخمهایش بپاشم. پس به این دو بیت اکتفا کردم:

ندانستی که بینی بند برپای          چودرگوشت نیامد پند مردم

دگر ره گرنداری طاقت نیش       مکن انگشت در سوراخ گژدم

 

نظرات 1 + ارسال نظر
هما دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 19:04 http://homaysaadat.persianblog.ir

وقتی که به جز عشق هیچ چیز برایمان باقی نمانده باشد برای نخستین بار آگاه می شویم که فقط عشق کافی است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد