گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

عیدی شما.

  

 عیدی شما.بقیه را در وبلاگ زیر ببینید.

www.secrets.blogsky.com

 

حکایت(۱۴)

                                        حکایت(۱۴)

                                    --------------

یکی از پادشاهان قدیم، در رسیدگی به امور مملکت کوتاهی می کرد و سپاهیانش را در سختی معیشت نگاه می داشت. تا اینکه دشمنی قوی به کشور حمله کرد و سپاهیان از مقابل آنان گریختند.

( وقتی که سپاهی در سختی معیشت زندگی کند، هنگام ضرورت دست به شمشیر نمی برد.)

چو دارند گنج از سپاهی دریغ          دریغ آیدش دست بردن به تیغ

چه مردی کند در صف کار زار       که دستش تُهی باشد و کار زار

یکی از سربازانی که از میدان جنگ گریخته بود با من دوستی دیرینه داشت. او را سر زنش کردم و به او گفتم:اگر کسی به ولینعمت خود پشت کند و حقّ سالیان گذشته را در نظر نگیرد نشانۀ پستی و ناسپاسی اوست.

گفت: شایسته است که با لطف و بزرگواری عُذر مرا بپذیری چودر زمان جنگ، اسبم گرسنه بود و جو نداشت و زین اسبم را هم برای تهیه مخارج زندگی، گرو گذاشته بودم.

پادشاهی که حقّ سپاهیانش را ادا نکند، نمی توان برای او از جان مایه گذاشت.

زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد           وگرش زر ندهی، سر بنهد در عالم

حکایت (13)

                           حکایت (13)

                        ----------------

حکایت می کنند که ، پادشاهی ، شبی را در عیش و خوشی به روز رسانده بود و در پایان مستی می گفت: در جهان بهتر از این یک نفس وجود ندارد ، چون اکنون از خوب وبد دنیا نگران نیستم و غصۀ کسی را هم نمی خورم.

ما را به جهان خوشتر از این یکدم نیست           کز نیک و بد، اندیشه و از کس غم نیست

درویش برهنه ای که در سرما خوابیده بود  در جوابش گفت: ای کسی که خوشبخت تر از تو در جهان کسی نیست. فرض کن در دنیا هیچ غمی نداری،آیا غم ما را هم نداری؟

ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست             گیرم که غمت نیست، غم ما هم نیست؟

شاه از حرفهای درویش خوشش آمد و یک کیسۀ هزار دیناری از پنجره بیرون گرفت و گفت: ای درویش دامنت را بگیر!

درویش گفت، دامن از کجا بیاورم که من برهنه ام. شاه از این حرف بیشتر دلش سوخت و لباس گرانبهائی هم به آن افزود و نزد درویش فرستاد.

درویش ظرف مدّت کوتاهی همۀ پولها را بخشید و خرج کرد و دست خالی نزد شاه برگشت.

قرار در کف آزادگان نگیرد مال            نه صبر در دل عاشق، نه آب در غربال

در حالی که شاه در حال و هوای خوبی نبود به او خبر دادند که درویش با جیب خالی برگشته است! شاه از شنیدن این خبر به شد ّت عصبانی شد و گفت: این گدای بی شرم را از اینجا بیرون کنید که بیت المال ذخیرۀ فقرا است نه لقمۀ شیاطین!

ابلهی کو روز روشن،شمع کافوری نهد              زود بینی، کش به شب روغن نباشد در چراغ

یکی از وزیران دلسوزِ در بار، پیش آمد و گفت: شاهنشاها ،بهتر است که برای چنین افرادی حقوق و مقرّری تعیین کنید تا اسراف نکنند. امّا اینکه فرمودید او را از درگاهتان برانیم،  این کار از خصلت جوانمردان دور است که اوّل کسی را مورد لطف و عنایت قرار دهند و سپس از درگاه خویش برانند.

اگر درِ لطف و عنایت بر کسی گشوده شد نمیتوان آنرا با خشم و کم لطفی بست.

کس نبیند که تشنگان حجاز          بر لب آب شور گرد آیند

هرکجا چشمه ای بود شیرین        مردم و مرغ و مور گردآیند