گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت (9)

                                     حکایت (9)

                                     --------------

یکی از امیران عرب در بستر مرگ بود که ناگاه سواری از راه رسید و به او مژده داد که،فلان قلعه را به یاری بخت شما فتح کردیم و دشمنان اسیر شدند و همۀ مردم آنجا مطیع فرمان شما گشتند.

امیر آه سردی کشید و گفت، این مژده را به دشمنانم، یعنی وارثان آیندۀ مملکت بده.

افسوس که عمر عزیزم به این امید گذشت که آرزوهایم برآورده شوند. آرزوهایم تحقق یافت امّا افسوس که عمر رفته دیگر، باز نمی گردد.

در این امید به سر شد دریغ عمر عزیز         که آنچه در دلم است از درم فراز آید

امید بسته برآمد ولی چه فایده  زانک             امید نیست  که عمر گذشته  باز آید

حکایت(8)

                                  حکایت(8)

                                 ------------

از هرمز پرسیدند،از وزیران پدرت چه خطائی دیدی که همه را به زندان انداختی؟

گفت،خطائی ندیدم.فقط پی بردم که از هیبت و شکوه من خیلی می ترسند.گفتم،مبادا به خاطر این ترس،قصد جانم را بکنند یا آسیبی به من برسانند.به همین دلیل آنها را زندان کردم، زیرا حکیمان گفته اند:از کسی که از تو می ترسد بترس،هرچند قادر باشی صد نفر مانند او را از پای درآوری.

نمی بینی اگر گُربه ناچار شود،چشم پلنگ را هم با چنگال بیرون می آورد؟

از آن کز تو ترسد، بترس ای حکیم               وگر با چو او صد،برآیی به جنگ

نبینی که  چون  گربه عاجز شود                    برآرد  به  چنگال ، چشم پلنگ

از آن  مار  بر  پای  راعی  زند                     که ترسد سرش را بکوبد به سنگ

 

حکایت (7)

گلهائی از گلستان                حکایت (7)

                                                   -----------------

گروهی از دزدان در بالای کوهی کمینگاه امنی ساخته بودند و راهِ کاروانها را می بستند وآنها را غارت می کردند.این مسئله وحشت زیادی در دل مردم پدید آورد و کار بدانجا رسید که لشکر شاه را هم شکست دادند.

خردمندان کشور از هر سو جمع شدند تا چاره ای برای آنان بیندیشند.پس از مشورتی طولانی به این نتیجه رسیدند که منتظر بمانند تا دزدان به کاروانی حمله کنند وکمینگاهشان خالی شود تا به آنها حمله کنند.بالاخره فرصت مناسب فرا رسید و شبی که دزدان مشغول غارت کاروانی بودند،مردان دلاور در نزدیک پناهگاه آنان پنهان شدند و منتظر بازگشت آنان نشستند.دزدان به کمینگاه برگشتند و سلاحها را از کمر باز کردند.اولین دشمنی که بر آنان چیره شد خواب بود.چون پاسی از نیمه شب گذشت،مردان دلاور از کمینگاه بیرون آمدند و همه را اسیر کردند و نزد شاه بردند.شاه فرمان قتل همه را صادر کرد.در میان آنان جوانی بود که میوۀ جوانیش نو رسیده و مو بر چهره اش بتازگی روئیده بود.یکی از وزیران،سر برآستان سلطان نهاد و گفت: این پسر هنوز جوان است و از زندگیش بهره ای نبُرده.انتظار دارم،به خاطر لطف و کرم خویش بر من منّت گذاشته و او را ببخشید.

شاه ازاین سخنان خشمگین شد،زیرا موافق طبعش نبود و گفت:

پرتو نیکان نگیرد آنکه بنیادش بد است           تربیت نا اهل را چون گِرد،کان بر گنبد است

بهتر است نسل این گروه فاسد قطع و خاندانشان از ریشه کَنده شود.زیرا آتش را خاموش کردن و شعله ای باقی گذاشتن یا افعی را کُشتن و بچه اش را نگاهداشتن،دور از رای خردمندان است.

ابر اگر آب زندگی بارد          هرگز از شاخ بید، بَر نخوری

با فرومایه روزگار مبر           کز نیِ بوریا،  شکر نخوری

وزیر،پس از آفرین گفتن به سلطان ادامه داد،آنچه شاه فرمود حقیقت است امّا اگر او از آن قوم دور شود و با افراد نیک همنشینی کند،اخلاق نیکان در وی اثر خواهد کرد .زیرا هنوز جوان است و سرشت بدان در او اثر نکرده است.

پسر نوح  با  بدان  بنشست                    خاندان  نبوّتش  گُُم  شد

سگ اصحاب کهف روزی چند             پِیِ نیکان گرفت و مردم شد

وزیر این را گفت و عدّه ای از درباریان هم شفاعت کردند تا شاه از کُشتن پسر صرفنظر کرد و گفت،او را بخشیدم گرچه این کار را صلاح نمی دانم.

دانی که چه گفت زال با رستم گُرد                  دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

دیدیم بسی که آبِ سر چشمۀ خُرد                    چون بیشتر آمد شتر و بار بِبُرد

 

  وزیر،وسایل رفاه و آسایش پسررا فراهم کرد و استادهای کاردان برایش استخدام کرد تا آداب سخن گفتن و خدمت شاهان را به او آموختند.به گونه ای که اعمال و رفتارش مورد پسند اطرافیان قرار گرفت.روزی وزیر،در خدمت سلطان به تعریف و تمجید از پسر پرداخت و گفت، تربیت نیکان در او اثر کرده و نادانیهای گذشته از سرش بیرون رفته است.

شاه با خنده ای تمسخر آمیز جواب داد:

عاقبت گرگ زاده گرگ شود            گرچه با آدمی بزرگ شود

دو سال از این ماجرا گذشت.گروهی از اوباش محله با پسر آشنا شدند و با او پیمان دوستی بستند تا در فرصتی مناسب،وزیر و پسرش را کُشت و ثروت بی حسابی را به غارت بُرد و در پناهگاه دزدان به جای پدر نشست و یاغی شد.

شاه با شنیدن این خبر،انگشت تاسف به دندان گرفت و گفت:

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست             از باغ لاله روید و از شوره زار،خَس

                                        -----------------------

زمین شوره  سنبل  بر نیارد                   درآن،تخم و عمل ضایع مگردان

نکوئی با بدان کردن چنان است               که بد کردن به جانِ  نیکمردان