گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

گلهائی از گلستان

گلستان سعدی به زبان امروز و عکسهای دیدنی

حکایت 30 و حکایت 31

حکایت 30

پادشاهی فرمان کشتن بی گناهی را صادر کرد. مرد گفت ای سلطان، به خاطر خشمی که بر من گرفته ای، خود را دچار عذاب آخرت نکن زیرا تحمل سختی مرگ برای من یک لحظه است ولی گناه آن تا ابد به گردن تو خواهد بود

( در تمام عمر، خوشی، سختی، زشتی و زیبائیها مانند باد گذشت. ستمگر پنداشت که بر ما ستم کرده است ولی از ما گذشت و گناهش تا ابد به گردن او ماند.)

پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد       در گردن او بماند و از ما بگذشت

نصیحت او در شاه مؤثر واقع شد و  او را بخشید.

 

 

حکایت 31

وزرای انوشیروان در یکی از کارهای مهم مملکت با یکدیگر مشورت می کردند و هر یک نظری مخالف دیگری ابراز می کرد. انو شیروان هم پس از تأمل زیاد، نظر خود را اعلام کرد. بزرگمهر نظر شاه را تأیید کرد و پذیرفت. وزراء، در خفا از او پرسیدند که رأی شاه چه برتری بر رأی حکما داشت که تو آن را پسندیدی؟

بزرگمهر پاسخ داد، چون عاقبت این کار برای کسی آشکار نیست و معلوم نیست نظری را هم که شما داده اید درست باشد، به همین دلیل بهتر دیدم که با نظر شاه موافقت کنم که اگر موفق نشدیم مورد سرزنش او قرار نگیریم.

( وقتی خلاف رأی شاه قدم برمی داری مانند این است که دستت را با خون خود شسته ای. اگر شاه در هنگام روز گفت الآن شب است با ید گفت درست است . این ماه وآن هم ستارۀ پروین.)

خلاف  رأی  سلطان  رای  جستن         به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شب است این       بباید  گفت، آنک  ماه و پروین

حکایت 29

  

حکایت 29

یکی از وزراء برای مشورت پیش ذوالنون مصری1 رفت و گفت، روز و شب در پیشگاه سلطان به خدمت مشغولم. به خیرش امید وارم و از کیفر و خشمش می ترسم.

ذوالنون گریست و گفت، اگرآنقدر که تو از سلطان می ترسی من از خدا می ترسیدم، تا کنون جزو بندگان خاص خدا بودم.

( اگر درویشان فکر آسایش و سختی را از سر بیرون می کردند می توانستند پا به اوج بگذارند. همچنین، اگر وزیران آنقدر که از پادشاه می ترسند از خدا می ترسیدند، مقامشان از فرشتگان هم بالاتر می رفت.

گر نه امید و بیم و راحت و رنج          پای  درویش  بر فلک بودی

ور وزیر از   خدا   بترسیدی             همچنان کز مَلِک، مَلَک بودی

---------------------------------------------------------------------------------

1- ذوالنون مصری = از عرفای قرن سوم .

حکایت 28

 

حکایت 28

درویشی زاهد، درگوشۀ صحرائی گوشه نشینی اختیار کرده بود. بر حسب اتفاق پادشاهی از آنجا گذشت. از آنجا که درویشان پروردۀ مکتب قناعت اند، سرش را بلند نکرد. شاه هم از آنجا که شکوه و هیبت شاهان ایجاب می کند از حرکت درویش رنجید و گفت، " درویشها مشتی حیوانند و از انسانیت بوئی نبرده اند.

وزیر رو به درویش کرد و گفت، " ای جوانمرد، هنگام عبور شاهنشاه روی زمین از کنار تو، چرا به وی اعتنا نکردی و احترامی نگذاشتی؟ "

درویش پاسخ داد که به شاه بگو از کسی توقع احترام داشته باشد که از او چیزی خواسته باشد. او باید بداند که شاه برای نگهبانی از مردم و منافع آنان به این کار گمارده شده است نه مردم   برای اطاعت از او.

( شاه نگهبان مردم فقیر است، اگرچه نعمت در سایه دولت او به دست می آید. گوسفند برای چوپان خلق نشده بلکه این چوپان است که برای حفظ منافع خودش از گوسفندان نگهداری می کند.)

پادشه  پاسبانِ  درویش است        گرچه نعمت به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست       بلکه چوپان برای خدمت اوست

 

شاه دید که درویش بسیار محکم و قاطع است. گفت از من چیزی بخواه.

گفت، این که دیگر مزاحم من نشوی.

شاه گفت، مرا نصیحتی کن.

گفت، امروز که نعمت در دست توست قدر آن را بدان و به زیر دستان کمک کن که این نعمت و قدرت برای کسی تا ابد نمی ماند و همچنان دست به دست خواهد گشت

دریاب کنون که نعمتت هست به دست        کاین نعمت و ملک می رود دست به دست